صفحه 1 از 6

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 12:10 am
توسط soheil
حال به هم زن ترین چیزی که تو زندگی دیدی چی بوده؟
خواهشا با ملایمت بگو...
:lol:

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 12:15 am
توسط soheil
یکی چشم تو چشم من نگاه می کرد . بعد دستشو کرد تو دماغش ، بعد نمی دونم چی در آورد که بعدش اونو خورد...
:(

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 12:18 am
توسط soheil
یه بار داشتم شیر کاکائو می خوردم..
تموم که داشت می شد دیدم پای یه سوسک آخرش ظاهر شد...
دیگه تا آخر خورده بودم نمی تونستم کاری کنم..

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 8:44 am
توسط Elham
یه بار رفته بودیم تو یه روستا مهمونی
خیلی مهربون بودن همه جوره پذیرایی کردن

موقع نهار خیلی گرسنه بودم تا پای سفره نشستیم
صدای ملچ ملوچ غذا خوردن اون خانواده بلند شد
با همه گرسنگیم نتونستم حتی یه قاشقم غذا بخورم

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 9:42 am
توسط hamideht
سوار تاکسی بودم پشت راننده نشسته بودم شیشه رو باز کردم راننده متوجه نشده بود انگار از شیشۀ خودش تف کرد بیرون تفش کامل ریخت توی صورتم :x :cry: :cry:
شما جای من بودین چیکار می کردین؟
اه بازم حالم بد شد یادش افتادم

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 12:10 pm
توسط TNZ
حق داری حمیده جون ، عجب آدم بی تربیتی بوده :?

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 3:07 pm
توسط soheil
من جای تو بودم یه تف می کردم تو صورتش... :lol:

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 3:10 pm
توسط hamideht
خیلی باحالی سهیل :wink:
من اون موقع داشتم میمردم برای یک قوطی ضد عفونی کننده که بخورمو بمالم به صورتم

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 3:10 pm
توسط soheil
یه بار خونه ی یکی از فامیلامون بودیم که خیلی پیرن...
بعد موقع غذا اومد تعارف کنه... یه دفه دیدم یه مرغ رو با دستش ورداشت گذاشت تو بشقاب من..
اه حالم به هم خورد...آخه دستش خیلی کثیف بود.

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 3:14 pm
توسط hamideht
رفته بودیم باغ وحش من دم قفس شیرا تنهایی ایستاده بودم نگاه میکردم یدفه شیره پشتشو کرد بهم جیش کرد روم حالم بده حالم بده
اینقدر گریه کردم :cry: :?

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 3:23 pm
توسط soheil
آخه حمیده.. تو مگه چقدر نزدیک قفس شیرا بودی؟
نکنه شیره با تفنگ آب پاش جیش می کرده؟ :roll:

ارسال شده: شنبه 11 شهریور 1385, 4:55 pm
توسط Elham
چند وقت پیشا یکی از فامیلای کلفت مامان بزرگم اومده بود دیدن کلفت مامان بزرگم یه بچه کوچولو هم داشت
من رفتم تو آشپزخونه کار داشتم دیدم این به بچش غذا داده و حالا ته بشقاب بچش یه مقدار برنج سفید مونده داره بر میگردونه توی قابلمه غذا!!!

اصلا داشتم بالا میوردم
برگشتم گفتم خانوووووووووووووووووووووووم چکار می کنییییییییییییییییییییییییییی
گفت تمیزه بچم دست نزده
خیلی عصبانی شدم به کلفت مامان بزرگم گفتم همشو بریزه بیرون دوباره بپزه اما دیگه هر وقت واسه کلفت مادربزرگم مهمان میاد من عمرا به غذا لب نمی زنم :cry:

ارسال شده: دو شنبه 13 شهریور 1385, 12:55 am
توسط soheil
تا حالا بستنی رو با سیرابی خوردید؟
:lol: :lol: :lol:

ارسال شده: دو شنبه 13 شهریور 1385, 8:52 am
توسط hamideht
تا حالا تو قاشق آخر غذایی که تو رستوران خورذین مو پیدا کردین؟ :?

ارسال شده: دو شنبه 13 شهریور 1385, 11:19 am
توسط Elham
تا حالا لاکا و عطرا و جعبه لنز و ... تون تو دهان بچه مهمانتون بوده ؟؟؟؟

ارسال شده: دو شنبه 13 شهریور 1385, 7:38 pm
توسط soheil
تا حالا شده بیاید تو سایت پست بذارید بعد ببینید که آخرین نفر خودتون بودید؟

ارسال شده: دو شنبه 13 شهریور 1385, 9:07 pm
توسط hamideht
آره من الان اینجوری شدم :cry:

ارسال شده: دو شنبه 13 شهریور 1385, 9:35 pm
توسط soheil
حمیده پس من چیم اینجا؟

ارسال شده: سه شنبه 14 شهریور 1385, 7:22 am
توسط hamideht
تو تو
خودت قند و نباتی
شکلاتی شکلاتی


[smilie=real mad.gif]

ارسال شده: سه شنبه 14 شهریور 1385, 4:24 pm
توسط soheil
:roll:
چه عصبانی...
:roll: :roll: :roll:
:roll: :roll:
:roll: :roll: :roll: :roll:
:roll: :roll: :roll:
:roll: :roll:
:roll: :roll: :roll:
:roll: