پرستويي که مقصد را در کوچ ميبيند از خرابي
- soheil
- آخرشه !
- پست: 645
- تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:26 pm
- محل اقامت: silver_unicorn2007@yahoo.com
- تماس:
شب که می شه توی لونم دراز می کشم و به ستاره ها نگاه می کنم.
هر کدومشون يه داستان واسه گفتن دارن...
حس عجيبيه...
آسمون واقعا به من آرامش می ده...تا صبح بيدارم...
صبح که خورشيد در ميآد همه ی ستاره ها نا پديد می شن.
این چه قدرتيه که همه با ورودش کنار می رن؟نمی تونم بهش نگاه کنم ...
چشمم رو می زنه..
دارم يواش يواش بهش عادت می کنم.
فقط به اون نگاه می کنم. وقتی جای ديگه رو می خوام ببينم نمی تونم.
چه اهميتی داره ؟
مگه تا حالا نمی تونستم ببينم؟
ولی الان يه چيزی رو نگاه می کنم که کسی نمی تونه ببينه...
می خوام برم طرفش
فقط يه اراده می خواد...بال هام رو باز می کنم ... شروع می کنم به پرواز کردن...
پرواز...
چقدر لذت بخشه...
ولی لونم چی می شه؟
اصلا مهم نيست... بذار هر چی می خواد بشه...من هدف بزرگتری دارم...
فقط به خورشيد نگاه می کنم و به طرفش می رم...
هر چی بيشتر به طرفش پرواز می کنم احساس گرمای بيشتری می کنم...
چقدر لذت بخشه...گرماش تمام وجودم رو گرفته.
گرمايی که منو به طرف خودش می کشونه...
از پايين منو صدا می زنن که زياد بالا نرم. ولی من چيزی نمی شنوم.به راه خودم ادامه می دم...
گاهی اوقات يه دسته از پرنده ها می خوان که منو از راه خودم منحرف کنن . ولی من تا وقتی بهم گرما می ده به سمتش حرکت می کنم.
احساس خستگی می کنم.
بالهام ديگه طاقت ندارن...ولی من ادامه می دم...
همه جا آبی شده و من پرواز می کنم.
ديگه فقط خورشيد رو می بينم نه صدايی و نه مزاحمتی...
فقط يه کم خسته ام.
ولی اصلا مهم نيست. تا وقتی که بالهام جون داشته باشن به طرفش می رم.
يا بهش می رسم يا می ميرم..
همه جا آبيه و من هنوز دارم پرواز می کنم...
پرستويی که مقصد را در کوچ ميبيند از خرابی لانه اش نمی هراسد.
هر کدومشون يه داستان واسه گفتن دارن...
حس عجيبيه...
آسمون واقعا به من آرامش می ده...تا صبح بيدارم...
صبح که خورشيد در ميآد همه ی ستاره ها نا پديد می شن.
این چه قدرتيه که همه با ورودش کنار می رن؟نمی تونم بهش نگاه کنم ...
چشمم رو می زنه..
دارم يواش يواش بهش عادت می کنم.
فقط به اون نگاه می کنم. وقتی جای ديگه رو می خوام ببينم نمی تونم.
چه اهميتی داره ؟
مگه تا حالا نمی تونستم ببينم؟
ولی الان يه چيزی رو نگاه می کنم که کسی نمی تونه ببينه...
می خوام برم طرفش
فقط يه اراده می خواد...بال هام رو باز می کنم ... شروع می کنم به پرواز کردن...
پرواز...
چقدر لذت بخشه...
ولی لونم چی می شه؟
اصلا مهم نيست... بذار هر چی می خواد بشه...من هدف بزرگتری دارم...
فقط به خورشيد نگاه می کنم و به طرفش می رم...
هر چی بيشتر به طرفش پرواز می کنم احساس گرمای بيشتری می کنم...
چقدر لذت بخشه...گرماش تمام وجودم رو گرفته.
گرمايی که منو به طرف خودش می کشونه...
از پايين منو صدا می زنن که زياد بالا نرم. ولی من چيزی نمی شنوم.به راه خودم ادامه می دم...
گاهی اوقات يه دسته از پرنده ها می خوان که منو از راه خودم منحرف کنن . ولی من تا وقتی بهم گرما می ده به سمتش حرکت می کنم.
احساس خستگی می کنم.
بالهام ديگه طاقت ندارن...ولی من ادامه می دم...
همه جا آبی شده و من پرواز می کنم.
ديگه فقط خورشيد رو می بينم نه صدايی و نه مزاحمتی...
فقط يه کم خسته ام.
ولی اصلا مهم نيست. تا وقتی که بالهام جون داشته باشن به طرفش می رم.
يا بهش می رسم يا می ميرم..
همه جا آبيه و من هنوز دارم پرواز می کنم...
پرستويی که مقصد را در کوچ ميبيند از خرابی لانه اش نمی هراسد.
پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند از خرابی لانه اش نمی هراسد
<soheil>
<soheil>
- soheil
- آخرشه !
- پست: 645
- تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:26 pm
- محل اقامت: silver_unicorn2007@yahoo.com
- تماس:
- soheil
- آخرشه !
- پست: 645
- تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:26 pm
- محل اقامت: silver_unicorn2007@yahoo.com
- تماس:
- soheil
- آخرشه !
- پست: 645
- تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:26 pm
- محل اقامت: silver_unicorn2007@yahoo.com
- تماس:
- soheil
- آخرشه !
- پست: 645
- تاریخ عضویت: دو شنبه 9 مرداد 1385, 5:26 pm
- محل اقامت: silver_unicorn2007@yahoo.com
- تماس:
چه کسی حاضر است؟
کاربران حاضر در این انجمن: کاربر جدیدی وجود ندارد. و 1 مهمان