صفحه 3 از 5

ارسال شده: شنبه 31 شهریور 1386, 5:59 am
توسط TNZ
انگار زندگي در حال محو شدن است... و اين هر روز بيشتر و بيشتر ميشود...در خودم گم شده ام و سر گردانم...و ديگر هيچ چيز غير از اين اهميت ندارد...

...مي خواهم با دستان آلوده ام پاکي را لمس کنم... و نظاره گر رد سياه انگشتانم بر سفيدي کاغذ مي مانم...

ارسال شده: سه شنبه 15 آبان 1386, 2:22 am
توسط VeRnuS
زیباترین جامه هایتان در درونتان بافته شده است

.و لذیذترین غذاها را در سفره ی درونتان تناول می کنید

،بهترین تخت برای آسودن

.در خانه ی درونتان است

!پس شما را به پروردگارتان سوگند می دهم

چگونه می توانید خود را

از خویشتن خویش جدا سازید؟


جبران خلیل جبران

کتاب ماسه و کف

برگردان: حیدر شجاعی

ارسال شده: سه شنبه 15 آبان 1386, 4:17 am
توسط VeRnuS
مست و هوشیار


مُحتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت: ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: می باید تو را تا خانه ی قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سَرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانه ی خمّار نیست؟

گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه ات بیرون کنم

گفت: پوسیده است، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیسـتی کز سر درافتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: مِی بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی

گفت: ای بیهوده گوی، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حدّ زند هُشیار مردم، مست را

گفت: هُشیاری بیار

.این جا کسی هُشیار نیست

از پروین اعتصامی

ارسال شده: پنج شنبه 17 آبان 1386, 4:58 am
توسط VeRnuS
چرا پس همه جا تاریک است؟؟؟

خانه ام بی آتش
دستهایم بی حس و نگاهم نگران
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب!!!
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده...
پیکر نازک تنها قلمم ؛زیر آوار غم و درد خرد شده!
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس...
می توانی تو از این دنیای وحشی بنویس!
من دگر خسته شدم..
راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند!
اما ... تو بگو ؛گل پرپر شده زیباییست؟! رنگ مرگ عشق آبیست؟
می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس
بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته!
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش..
صحنه ئ پیچش یک پیچک زشت
جراتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟
کاغذت می سوزد؟
من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب
من دگر خسته ام از این تب و تاب

ارسال شده: شنبه 19 آبان 1386, 9:22 pm
توسط VeRnuS
بعد از مدتها فراغتی یافتم تا سری به کتابخانه نیمه فعالم بزنم! و بی اختیار به سراغ مثنوی مولانا رفتم !
یه چند ساعتی باهم خلوت کردیم! و چه شیرین خلوتی بود....
تو این خلوت یکی از سعر هاش منو بدجوری به فکر فرو برد که حیفم اومد جایی بازگو نکنم و چه جایی بهتر از اینجا....
بودن و داشتن.....
تا بحال فکر کردین؟؟؟؟
اینکه قراره ما چیزی بشویم نه اینکه چیزی داشته باشیم ....
همه در تکاپویه داشتنیم و نه شدن......
آنچه خارج از ماست و جزو دارایی های مادی ماست توشه آخرتمان نیست.....
چقدر زیبا ست....
در تمامی کارها چندین مکوش جز به کاری که بود در دین مکوش
عاقبت تو رفت خواهی ناتمام کارهایت ابتر و نان تو خام
وان عمارت کردن گور و لحد نه به سنگست و به چوب و نه لبد
بلک خود را در صفا گوری کنی در منی او کنی دفن منی
خاک او گردی و مدفون غمش تا دمت یابد مددها از دمش
گورخانه و قبه‌ها و کنگره نبود از اصحاب معنی آن سره
بنگر اکنون زنده اطلس‌پوش را هیچ اطلس دست گیرد هوش را
در عذاب منکرست آن جان او کژدم غم دل دل غمدان او
از برون بر ظاهرش نقش و نگار وز درون ز اندیشه‌ها او زار زار
و آن یکی بینی در آن دلق کهن چون نبات اندیشه و شکر سخن

ارسال شده: سه شنبه 22 آبان 1386, 7:47 am
توسط پرستو
يكي از اراجيف هاي خودمه .............
......
می خواي دلم رو بشکنی؟
اشکال نداره بشکنش
میخوای که داغونش کنی؟؟
بسوزونش بسوزونش
میخوای بری جدا بشی؟؟؟؟
نمی گیرم راه تو رو
خسته شدی تو از دلم
باشه عزیز برو برو
نمی گیرم دست تو رو
خواهش نمی کنم ازت
اما بدون دق می کنم
از دوری و از رفتنت
گریه نمی کنم برات
اشکام می مونه تو دلم
خوب میدونم فکرمیکنی
چه سنگدل و چه بی دلم
میخوام بفهمی تو خودت
چی کارکردی بارفتنت
به وقت رفتنت عزیز
اشک دروغکی نریز
خوب میدونم از رفتنت
خوشحالی دارم باورت
به وقت رفتن حرف نزن
با حرفات آتیشم نزن
می خوام که آسوده بری
عذاب وجدان نگیری
می خوام نسوزه قلب تو
هرچند سوزوندی دلو تو
دوست ندارم داغون بشی
خوشبخت بشی خوشبخت بشی
حتی یه لحظه فکر نکن
به من به این قلب داغون
خوش باش بااون که پیشته
خوش به حالش که عشقته
عکسمو خواستی دور بریز
خاکو رو عشق من بریز
منو بکش تواون دلت
قسم به چشم خوشگلت
از یاد ببر اشک منو
محض خدا بکش منو
[smilie=win your love.gif]

ارسال شده: سه شنبه 22 آبان 1386, 2:00 pm
توسط abri
VeRnuS نوشته شده:زیباترین جامه هایتان در درونتان بافته شده است

.و لذیذترین غذاها را در سفره ی درونتان تناول می کنید

،بهترین تخت برای آسودن

.در خانه ی درونتان است

!پس شما را به پروردگارتان سوگند می دهم

چگونه می توانید خود را

از خویشتن خویش جدا سازید؟


جبران خلیل جبران

کتاب ماسه و کف

برگردان: حیدر شجاعی
خوشمان آمد

ارسال شده: پنج شنبه 1 آذر 1386, 12:05 am
توسط abri
مرغ سحر ناله سر كن
داغ مرا تازه تر كن
زآه شرر بار
اين قفس را
برشكن و زير و زبر كن

بلبل پر بسته زكنج قفس درآ
نغمه ي آزادي نوع بشر سرا
وز نفسي عرصه ي اين خاك توده را
پر شرر كن

ظلم ظالم ، جور صياد
آشيانم داده بر باد
اي خدا ، اي فلك ، اي طبيعت
شام تاريك ما را سحر كن

نوبهار است ، گل به بار است
ابر چشمم ژاله بار است
اين قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فكن در قفس اي آه آتشين
دست طبيعت گل عمر مرا مچين
جانب عاشق نگه
اي تازه گل از اين
بيشتر كن ، بيشتر كن ، بيشتر كن

مرغ بي دل ، شرح هجران
مختصر، مختصر كن ، مختصر كن

:cheshm:

ارسال شده: پنج شنبه 1 آذر 1386, 7:34 pm
توسط VeRnuS
زندگي يک آرزوي دور نيست
زندگي يک جست و جوي کور نيست
زيستن در پيله پروانه چيست؟
زندگي کن ؛ زندگي افسانه نيست
گوش کن ! دريا صدايت ميزند
هرچه ناپيدا صدايت ميزند
جنگل خاموش ميداند تو را
با صدايي سبز ميخواند تو را
زير باران آتشي در جان توست
قمري تنها پي دستان توست
پيله پروانه از دنيا جداست
زندگي يک مقصد بي انتهاست
هيچ جايي انتهاي راه نيست
اين تمامش ماجراي زندگيست

ارسال شده: شنبه 3 آذر 1386, 7:15 pm
توسط VeRnuS
The Life

Every day when I see white clouds in the sky,
I just remember a white bird's fly.

Every morning when I see your blue eye,
I think that it's our love's azure sky.

every noon when the sun shine,
I get sure,you are only mine.

everu evening I wait for a letter,
you'll say when we can be together.

every night when I see the dark sky,
I find that everything is measly and lie.
\

ارسال شده: دو شنبه 12 آذر 1386, 2:42 pm
توسط hadi
می گذرم از میان رهگذران مات

می نگرم در نگاه رهگذران کور

اینهمه اندوه در وجودم و من لال

اینهمه غوغاست در کنارم و من دور!

دیگر در قلب من نه عشق نه احساس

دیگر در جان من نه شور نه فریاد

دشتم اما در او نه ناله مجنون!

کوهم اما در او نه تیشه فرهاد !

ارسال شده: پنج شنبه 15 آذر 1386, 7:16 pm
توسط abri
دل من کار تــو دارد , گل گلنار تــو دارد........ چه نکوبخت درختی که برو بار تــو دارد
چه کند چرخ فلک را ؟ چه کند عالم شک را ؟........ چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تــو دارد
بخدا ديو ملامـت برهد روز قيامت........ اگر او مهر تــو دارد , اگر اقرار تــو دارد
بخدا حور و فرشته , بدو صد نور سرشته........ نبرد سر , نپرد جان , اگر انکار تــو دارد

مولانا

ارسال شده: پنج شنبه 15 آذر 1386, 7:22 pm
توسط abri
ارزويم اينست
نتراود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زياد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی
عاشق آنکه تو را ميخواهد
و به لبخند تو از خويش رها ميگردد
و تو را دوست بدارد، بهمان اندازه که دلت ميخواهد

ارسال شده: شنبه 17 آذر 1386, 9:18 am
توسط gemini
قلب تو كبوتر است
بال هايت از نسيم
قلب من سياه و سخت
قلب من شبيه ....
بگذريم

دور قلب من كشيده اند
يك رديف سيم خاردار
پس تو احتياط كن
جلو نيا
برو كنار

توي اين جهان گنده هيچ كس
با دلم رفيق نيست
فكر مي كني
چاره ي دلي كه جوجه تيغي است
چيست؟!

مثل يك گلوله جمع مي شود
جوجه تيغي دلم
نيش مي زند به روح نازكم
تيغ هاي تيز مشكلم

راستي تو جوجه تيغي دل مرا
توي قلب خود راه مي دهي؟
او گرسنه است و گم شده
تو به او پناه مي دهي؟

باورت نمي شود ولي
جوجه تيغي دلم
زود رام مي شود
تو فقط سلام كن
تيغ هاي تند و تيز او
با سلام تو تمام مي شود... :)

ارسال شده: شنبه 17 آذر 1386, 9:34 am
توسط Nersi
ریحانه خیـــــــــــــــــــــــــــــــلی قشنگ بود.
:)


دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمال کاغذی!
تو چقدر ساده ای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می شوی
چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی
پس برو و بی خیال باش
عاشقی کجاست؟
تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
آخرش
دستمال کاغذی مچاله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگر چه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانه های اشک کاشـــــــــــــت



منم این شعرو خییییییییییییییییلی دوست میدارم. :(

ارسال شده: شنبه 17 آذر 1386, 10:27 am
توسط nono
آیینه شکسته

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود لباس سبز نمودم
در آیینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سبر و بر سینه فشاندم
چشمانم را نازکنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آید امشب
کو پنجه ی او تا که در آن خانه گزیند

من خیره به آیینه و او گوش به من داشت
گفتم که چسان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن، چه بگویم، که شکستی دل ما را


فروغ فرخزاد


به اون

ارسال شده: پنج شنبه 29 آذر 1386, 7:21 pm
توسط VeRnuS
رؤياي آشنا



با تيشة خيال تراشيده ام تو را

در هر بتي كه ساخته ام ديده ام تو را


از آسمان به دامنم افتاده آفتاب؟

يا چون گل از بهشت خدا چيده ام تو را


هر گل به رنگ و بوي خودش مي دمد به باغ

من از تمام گلها بوييده ام تو را


روياي آشناي شب و روز عمر من!

در خوابهاي كودكي ام ديده ام تو را


از هر نظر تو عين پسند دل مني

هم ديده، هم نديده، پسنديده ام تو را


زيباپرستيِ دل من بي دليل نيست

زيرا به اين دليل پرستيده ام تو را


با آنكه جز سكوت جوابم نمي دهي

در هر سؤال از همه پرسيده ام تو را


از شعر و استعاره و تشبيه برتري

با هيچكس بجز تو نسنجيده ام تو را


(از شادروان قيصر امين پور)

ارسال شده: دو شنبه 3 دی 1386, 4:19 am
توسط abri
هر دمی چون نی، ازدل نالان، شكوه ها دارم
روی دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهيست، از دل خونين
لحظه های عمر بی سامان، ميرود سنگين
اشك خون آلوده ام دامان، می كند رنگين

به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسي
نه کسي را درد زمان
بهار مردمي ها دي شد
زمان مهرباني طي شد
آه از اين دم سرديها، خدايا
آه از اين دم سرديها، خدايا

نه اميدي در دل من
که گشايد مشکل من
نه فروغ روي مهي
که فروزد محفل من
نه همزبان دردآگاهي
که ناله اي خرد با آهي
داد از اين بي درديها، خدايا
داد از اين بي درديها، خدايا

نه صفايي ز دمسازي به جام مي
که گرد غم ز دل شويد
که بگويم راز پنهان
که چه دردي دارم بر جان
واي از اين بي همرازي خدايا
واي از اين بي همرازي خدايا

وه که به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد
يک نفس زد و هدر شد
يک نفس زد و هدر شد
روزگار من به سر شد

چنگي عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد ..یارا
دل نهم ز بی شکيبي
با فسون خود فريبي
چه فسون نافرجامي
به اميد بي انجامي
واي از اين افسون سازي، خدايا
واي از اين افسون سازي، خدايا



شاعر : جواد آذر

ارسال شده: دو شنبه 3 دی 1386, 4:21 am
توسط abri
من تذروی خوش سرودم از دیار نغمه خوانی
رشته بند گردن من این سرود اسمانی
بال من بگشا و از بندم رها کن
پایم از این رشته های بسته وا کن
تا فضای اسمان بیکرانه
پر کنم با نغمه های جاودانه
بال من بگشا و از بندم رها کن
پایم از این رشته های بسته وا کن
تا فراز کوه و صحرا دشت و دریا پر کشم
پر کشم تا بیکرانها پرکشم
تا گریزم از نیاز اب و دانه, اشیانه پر کشم
پرکشم تا بی نشانها پرکشم
پرکشم تا بگذرم از رنج و از درد زمانه
بال و پر شویم سحر در چشمه پاک ترانه
بال من بگشا و از بندم رها کن
پایم از این رشته های بسته واکن...



شاعر : بیژن ترقی

ارسال شده: دو شنبه 3 دی 1386, 6:37 pm
توسط abri
سنگ خارا

جاي آن دارد که چندي هم ره صحرا بگيرم
سنگ خارا را گواه اين دل شيدا بگيرم

موبه مو دارم سخنها
نکته ها از انجمنها
بشنو اي سنگ بيابان
بشنويد اي باد و باران
با شما همرازم اکنون..... با شما دمسازم اکنون

شمع خود سوزي چو من در ميان انجمن
گاهي اگر آهي کشد دلها بسوزد

يک چنين آتش به جان مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد

من يکي مجنون ديگر در پي ليلاي خويشم
عاشق اين شور حال عشق بي پرواي خويشم

تا به سويش ره سپارم سر ز مستي بر ندارم
من پريشان حال و دلخوش با همين دنياي خويشم


شاعر: رحیم معینی کرمانشاهی